، تا این لحظه: 50 سال و 10 ماه و 28 روز سن داره

ماجون

بدون عنوان

داستان های دنباله دار داستان دنباله دار (۳):عاشقانه ای برای تو ۷۱۹۹ بازدید   توضیح: سلام دوستان، داستانی که در پیش رو دارید واقعی است. نویسنده شخصا با شخصیت اصلی داستان مصاحبه کرده و داستان را به شیوۀ رمان به رشتۀ تحریر در آورده است. در این صفحه ما روزانه ۸ قسمت از داستان را در دو نوبت ۴ قسمتی بارگزاری می کنیم.   #قسمت اول داستان دنباله دار عاشقانه ای برای تو: با من ازدواج می کنید؟   .   توی دانشگاه مشهور بود به اینکه نه به دختری نگاه می کنه و نه اینکه، تا مجبور بشه با دختری حرف می زنه ... هر چند، گاهی حرف های دیگه ای هم پشت سرش می زدن ... .   .   تو...
6 تير 1395

بدون عنوان

دنباله دار داستان دنباله دار (۸): نسل سوخته ۱۶۸۲۴ بازدید   توضیح: سلام دوستان، داستانی که در پیش رو دارید واقعی است. نویسنده شخصا با شخصیت اصلی داستان مصاحبه کرده و داستان را به شیوۀ رمان به رشتۀ تحریر در آورده است.   ما از این به بعد سعی می کنید همراه نویسنده پیش برویم ایشان روزی دو یا سه قسمت می گذارند. بعضی روزها هم به دلیل مشغله هایی که دارند قسمت جدید به روز نمی کنند. به هر حال هروقت ایشان داستان را گذاشتند ما هم در سایت داستان را قرار می دهیم و در کانال گیسوم به آدرس زیر اطلاع رسانی می کنیم.   درضمن نویسنده ۵شنبه ها و جمعه ها داستان نمی نویسد. https://telegram.me/gisoom_ir مقدمه نویسن...
6 تير 1395

بدون عنوان

#قسمت هجدهم داستان دنباله دار نسل سوخته: عزت از آن خداست ... دفتر رو در آوردم و دادم دستش ... - آقا امانت تون ... صحیح و سالم ... خنده اش گرفت ... زنگ تفریح، از بلندگوی دفتر اسمم رو صدا زدن ... - مهران فضلی ... پایه چهارم الف ... سریع بیاد دفتر ... با عجله ... پله ها رو دو تا یکی ... دو طبقه رو دویدم پایین ... رفتم دفتر ... مدیر باهام کار داشت ... - ببین فضلی ... از هر پایه، 3 کلاس ... پونصد و خورده ای دانش آموز اینجاست ... یه ریز هم کار کپی و پرینت و غیره است ... و کادر هم سرشون خیلی شلوغه ... تمام کپی های مدرسه و پرینت ها اونجاست ... از هر کپی ساده ای تا سوالات امتحانی همه پایه ها ... از امروز تو مسئول اتاق کپی هستی ... کل...
6 تير 1395

بدون عنوان

#قسمت سی و سوم داستان دنباله دار نسل سوخته: دلت می آید؟ ... نهار رسیدیم سبزوار ... کنار یه پارک ایستادیم ... کمک مادرم وسایل رو برای نهار از توی ماشین در آوردم ... وضو گرفتم و ایستادم به نماز ... سر سفره نشسته بودیم ... که خانمی تقریبا هم سن و سال مادرم بهمون نزدیک شد ... پریشان احوال ... و با همون حال، تقاضاش رو مطرح کرد ... - من یه دختر و پسر دارم ... و ... اگر ممکنه بهم کمکی کنید ... مخصوصا اگر لباس کهنه ای چیزی دارید که نمی خواید ... پدرم دوباره حالت غر زدن به خودش گرفت ... - آخه کی با لباس کهنه میره سفر؟ ... که اومدی میگی لباس کهنه دارید بدید ... سرش رو انداخت پایین که بره ... مادرم زیرچشمی ... نگاه تلخ معناداری به پدرم ک...
6 تير 1395
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به ماجون می باشد